جلسه دوم کلاس نویسندگی
پنجشنبه 14 اردیبهشت ساعت 3 ظهر کلاس داشتم و رفتن به این کلاس مثل همه کلاس ها عملی که قبلا رفتم هیجان انگیز و احساس خیلی خوب رو تجربه میکنم امروز تصمیم گرفتم یه مقدار زودتر برسم سرکلاس چون دفعههای قبل دیر رسیدم بودم با خودم قرار گذاشته بود امروز ساعت یک نیم از خونه بزنم بیرون اما بازم از دست پسر کوچلوام رایان که خیلی سخت جلوام را گرفته بود مامان بریم پارک جدیده یه خانه بازی تازه افتتاح شده کنار پارک محله مون به همین خاطر بهش میگه جدیده من راه چاره نداشتم باید میرفتم سرکلاسم هی دیر دیر تر میشد به رایان گفتم مامان جونی من میرم کلاس اومدم میبرمت چشم .یه جوری سرش گرم به اسباب بازیاش کردم و پا به فرار گذاشتم.
این مسئله همیشگی هست من همیشه موقع بیرون رفتن باید با رایان سرکله میزدم .
پیاده از دم در خونه تا خیابان اصلی تقریبا 8 دقیقه راه بود پیادهرو واقعا شلوغ و من کنار میایستادم آدم ها رد بشن و مسیر باز بشه بتوانم رد بشم .
تند تند میرفتم در راه با خودم میگفتم بازم دیر میرسم تو که امروز قرار گذاشتی زودتر خودت میرسونی بازم هم گند زدی رسیدم سر خیابان عمارت میگفتم آزادی بیا آزادی بیا دیگه.. یه سرویس سبز رنگ دیدم از دور داره میاد با خودم گفتم ایول داره میاد نزدیکتر که شد نوشته بود آذری یه مقدار احساس ناراحتی کردم با خودم گفتم حتما بعدی آزادی هست بعد 3دقیقه سرویس بعدی زرد رنگ بود اومد این سرویس اصلا هیجی روش ننوشته رفتم کنار درش پرسیدم آقاآزادی ؟ گفت نه با خودم گفتم اه پس چرا این آزادی نمیاد تا کی باید منتطرش ببمونم 2 دقیقه دیگه گذشت یه سرویس دیگه از اون ته خیابان دیده میشد با خودم گفتم این دیگه حتما آزادی باید باشه اومد اومد نزدیکتر سرویس جدید تر تمیز بود آزادی بود صبر نکردم وایسه سرویس در حال حرکت سوار شدم
وقتی نشستم چشم به جلو سرویس افتاد که نوشته بود از تاریخ 13 اردیبهشت کرایه رفته بالا من قبلی که بیام از خونه بیرون تو خونه چرخ میزدم و یه 3تا دو تومنی درب داغون پیدا کردم برا ی کرایه سرویس گفتم نمیخواد الان زمانم هدر بدم من چون عجله داشتم نرفتم پول نقدر بگیرم یه خانمه کنارم بود باهم حرف زدیم که کرایه کی رفته بالا هفته قبلی 6 تومان بود و بهش گفتم در حال حاظر 6 تومان باهم هست خانمه گفت شاید کارت خوان داشته من هم گفتم خدا کنه .
یکی از مسافرا که دختر نوجوانی بود داشت بامامانش حرف میزد مامان کرایه رفته بالا ! شده 9 تومان مامان مامان دیروز 6 تومان بوده انگار این موضوع خیلی ها رو درگیر کرده بود از جمله خود من که امکان کارت به کارت هم نداشتم و فقط 6 تومان همرام بود تو مسیر خیلی این مسئله من درگیر کرده بود باخودم میگفتم به راننده میگم کارت خوان داره اگه نداره بهش میگم شرایط ام جوری هست امکان کارت به کارت ندارم یعنی گوشی ام که بتونم کارت به کارت کنم همراهم نیست ازش خواهش میکنم که بهم زمان بده بعد که کلاسم تمام شد و خونه که رسیدم براش پرداخت میکنم اون سه تومن به حسابش میزنم.
نزدیک مترو بیمه شدیم من میخواستم پیاده شوم خیلی هم دیرم بود نگران بودم که این راننده گیر بده و من معطل بشم کلاسم دیر و دیرتر بشه با ترس رفتم جلو گفتم آقای راننده کارت خوان دارید؟ گفت نه ! درجواب بهش گفتم من نمیدونستم کرایه رفته بالا به همین خاطر 6 تومان بشتر همرام نیست اون با ملایمت لبخند گفت اشکال نداره به همین راحتی و معطل هم نشدم که توضیحات اضافی بدم به همین خاطر سریع پیاده شدم بدو بدو رفتم داخل مترو بیمه پله برقی رو رفتم پایین داخل راهرو همش دو میزدم در همین حین افکار زیادی میاومد سراغم اینکه آدم هایی در راهرو مترو به چی میگن این خانم چرا دو میزنه شاید عجله داره دیرش شده در استگاه بیمه 2 دقیقه منتظر موندم قطار اومد و سوار شدم
اون لحظه یادم اومد که من هیچی پول ندارم بعد از خارج شدن باید برم کلی دنبال عابربانک بگردم کلی هم تو صف وایسم بخاطر 10 تومان کرایه تاکسی با خودم گفتم عجب غلطی کردم نرفتم عابربانک کنار خونه که این قدر باید الان استرس پول نقد داشته باشم .
دو تا بچه 10ساله و 13 ساله دیدم دارن در مترو مسواک میفروختن کارت خون دارن به اونی که 13 سالش بود گفتم من برا تاکسی 10 تا 15 تومان پول نیاز دارم پول نقد دارید به من بدین گفت صبر کن رفت اون پسر 10 ساله صدا زد گفت بیا کارت بکش اما اون پسر 10 ساله مقاومت کرد گفت مالیات گفتم چقدر گفت 10 تومان ..یه خانمی دیگه اونم فروشنده بود وارد مترو شد گفت مالیات یعنی چه؟ بابا مگر تو روزی چقدر میفروشی 400 میلیون؟ میخوای بکشی کارت بکش نمیخوای نکش پسر 13 ساله رو به پسر 10 ساله کرد گفتچه خبر؟ درپاسخ گفت نهار نخوردم چیکار کنم
من بیخال شدم هنوز ذهنم درگیر کرایه تاکسی بود و معطل شدن و دیر رسیدن گفتم شانسم امتحان میکنم از یه خانم دیگه میپرسم خانمه داشت کش مو، کلیپس میفروخت بهش گفتم کارتخوان داری ؟ خیلی تند سریع گفت دارم پول نقد ندارم.
من این تمرین درخواست کردن در گذشته تجربه کرده بودم خیلی سخت هم نبود جواب رد شنیدن
سال های قبل چک پول 100 هزار تومانی میگرفتم میرفتم مغازه هایی خدمات ارائه میدن و میدونستم اینا پول نقد ندارن مثل املاکی ،کافینت ، خدماتی و درخواست پول نقد میکردم و اکثر شون پول نداشتن و این تجربه به من کمک کرد که اگر جواب نه شنیدم خیلی نارحت غمگین نشوم دوباره امتحان کنم .
نزدیک ایستگاه انقلاب بودم بازم هم یه فروشنده دیدم که کارت خوان داره پسره بود 15 ساله بود بهش گفتم کارت خوان داری ؟ درجواب گفت دارم اما هنوز هیچی کار نکردم اگر داشتم حتما بهت میدادم .
رسیدم به ایستگاه انقلاب از ایستگاه که خارج شدم چند قدم رفتم جلو هنوز به ایستگاه تاکسی نرسیده بودم که دوتا عابربانک از دور دیدم هر دو عابربانک یک نفر جلوش بود یکی خانم بود اون یکی آقا من رفتم منتظر ماندم پشت سر خانمه اون خانم خیلی سریع کارش تموم شد من سریع یه 50 تومان پول نقد برداشتم بدو به سمت ایستگاه دویدم دیدم یه راننده تاکسی زرد داره دست تکون میده بیا بیا یک نفر نیاز داشتن حرکت کنند من رفتم سوار شدم و موزه فرش پیاده شدم دم در نگهبان دو تا آقای دیگه بودن کنارش یکی شون گفتن کلاس داری من گفتم آره سرعت گرفته بودم که دو بزنم که یکی شون گفتن عجله نکن تازه شروع شده ولی من که عادت دارم همیشه بدوم بدو بدو رفتم به حرف شون گوش ندادم
رسیدم به سالن سحر دیدم پشت میز نشسته سلام کردم بهم جزوه داد جزوه های همیشگی در کاغذ های قدیمی. رفتم برم جای هفته قبلم بشینم جام پر بود تصمیم گرفتم به ردیف دوم برم این هم جلسه دوم بود
شاهین کلانتری داشت از روی متن یه کتاب میخوند نشستم رکورد گوشی زدم که کلاس ضبط بشه خونه رفتم گوش بدم .
شاهین کلانتری اون لحظه کتابی رو میخوند که درباه حروف ها یه جملاتی میخوند انگارآشنا بود قبلا همچین موضوعی سر وبینار اهل نوشتن مطرح کرده بود و برا من تازگی نداشت. و این موضوع رو یه مقدار بشتر برامون توضیح داد همراه با تمرین که بهتر درک کنیم.
تمرین نوشتن با حروف خاص
یه تمرینی بهمون داد که بیاییم یه حروف انتخاب کنیم حالا مثلا حروف اول اسم مون که من اسمم آمنه بود با حروف آ متن بنویسم که کلمه های آ اولش آ هست وسطش باشه جمله ها مون بنویسیم
برا اسامی همه یه جمله میگفت برای درک بهتر برا اسم من گفت آمنه آهی کشید
حالا نویت ما بود بنوسیم این تمرین
من شروع کردم به نوشتن
آمنه آسمان را آفرید آسان میشود آرش را آشتی داد.آفتاب چشم من رو آتش زد آیی آدم ها آشکار شدن آتنا آمد .
الان که جمله های نوشته سر کلاس رو نگاه میکنم خیلی برام جالبه این جمله ها چطوری شکل گرفت مخصوصا جمله اول آمنه آسمان را آفرید .
در همین حین توضیحات از ما خواست این تمرین با یه حروف دیگه تمرین کنیم و تمرین این هفته مون این بود که در آزاد نویسی صفحات صبحگاهی مون این تمرین انجام بدیم به نظر میاد تمرین جالبی هست کمک میکنه در آینده متن های با آهنگ های خاصی بنوسیم
تمرین بی معنی نویسی
یعنی بیاییم از یه سری کلمه های بی معنی بهم ربط بدیم
مثلا چیزهای الان جلو من هست موبایل با قاب عکس رفتن مسافرت در راه گم شدن
و ازکلمات عینی استفاده کنیم تصویر بسازیم و این هم تمرین عجیبی بود کمک میکرد که خلاقیت در نوشته به مرور بیشتر و بیشتر بشه
و همین جور توضیح میداد و تمرین ها رو قطار قطار صف میکرد الان فکر میکنم طی این هفته چند تا از این تمرین ها بخوبی انجام میهیم
خلاصه بریم ادامه کلاس
شاهین کلانتری در درباره مسمویت دیروزش براش اتفاق افتاده بود حرف میزد برامون یه خاطر هم گفت که پدر پدربزرگم تو راه مسموم شده مرده و فکر میکرده میمیرد و میگفت خداروشکر الان سالم در کنار شما هستم .
این حرفهاش من رو یاد یه سری افکار ی که دیروز بعد وبینار اهل نوشتن به ذهن رسید اینجا براتون میگم از افکار واقعا شرم میاد بگم
وبینار اهل نوشتن شاهین کلانتری در مسیر برگشت از شیراز به تهران برگزارکرد.
چون باد شدیدی میاومد این وبینار روزانه به صورت صوتی برگزار کرد
بعد که تمام شد من یه سری افکار بد اومد به ذهنم رسید که نکنه شاهین کلانتری تو راه برگشت بلایی سرش بیاد میگفتم جوان هست مامانش چشم براهش هست
بعدش یاد کلاس نویسندگی ام افتادم که ” اه “فردا باهاش کلاس دارم گفتم کلاس مون چی میشه مهدیپور میاد برگزار میکنه گفتم بد بخت شدیم رفت من که یه سه ماه بیشتر نیستم تهران چقدر سختم میشه ….. دیگه این افکار بدم رو کنار گذاشتم به کار خود که ظرف شستن بود ادامه دادم.
سر کلاس هر چی شاهین کلانتری از مسمویتش میگفت من همش میخندیدم تو دلم میگفتم وای من دیروز چه فکرهایی من رو درگیر خودش کرده بود
شروع کرد به داستان خواندن
یه داستان از بیژن نجدی خواند و همه رو به چالش کشید
آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روي شانه هايش انداخت احساس کرد کمی از پيری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبيده است و واريس پاهايش اصلا درد نمی کند.
آیا میشه این داستان رو به صورت فیلم در آورد؟
هر کدام از دوستان نظری داشتن خیلیها گفتن میشود با انیمیش میشه چنین چیزهای به تصویر کشید
من اولش گفتم میشه ولی بعدش متوجه شدم نه نمیشه دقیق این رو به تصویر کشید و این داستان با ذهن آدمی فقط میشه به تصویر کشید وقتی متن میخوانی بتونی اون لحظه ها رو تو ذهن خودش به تصویر بکشه
شروع کردیم به تمرین های بعدی ….
تمرین رونویسی
تمرین مون این بود که داستان “روز اسبریزی ” از بیژن نجدی یه پاراگراف بخونیم و بعدش بیاییم بدون که به کتاب نگاه کنیم بنویسم بعد اعلام کنیم چقدر تفاوت داره برا من دو جمله اش تونستم بنویسم
و قرار شد طی این هفته تمرین رو نویسی اینجوری انجام دهیم و گفت این تمرین برای تقویت حافظه خیلی کاربردی هست.
اگه بتونیم دو سه کتاب خوب اینجوری رو نویسی کنیم دیگر نحوه خواندنات عوض میشه و رد پای متن توی ذهنت پر رنگ تر میماند میتونیم نتیجه اش خوبی ازش بگیریم .
فیلم کوتاه
چراغ ها خاموش شد روی پرده انگار تاریکی شب رو به تصویر میکشید که مردی درحال بریدن سیم خاردار بود همین جور صحنه عوض میشد مردی رو نشون میداد که تلاش میکند از مرز خارج شود خودش به صورت حیوان در آورد آموزش دید مثل حیوانات رفتار کنه کسی متوجه اش نشود موفق بود و در آخر فیلم توانست از مرز خارج بشه و همون موقع توسط شکارچی تیر خورد و جونش از دست داد .
با این فیلم کوتاه بهمون گفت که چطوری یه داستان تموم میشه ضربه آخر چطوریه؟ و بتونه در ذهن مخاطب جذایت داشته باشه.
و یه تمرین بهون داد در طی 30 روز مستند بسازیم هر روز یک اشیا (کیف-کفش- کتاب لیوان -خودکار و هر چیز دیگه) بزایم جلو مون دکمه ضبط بزنیم شروع کنیم به حرف زدن درباره اون شی ایرادی نداره اگر هم جفنگ بگوییم.
به نظر تمرین جالبیه من حتما انجام میهم.
در آخر کلاس از دوستان حاضر خواسته شد بیان و تجربه شون به اشتراک بزارن
نفر اول خانم شجاع مثبتنگر
یه خانم رفت بالا اسمش متوجه نشدم و از بیماری که شکست داده بود حرف زد که یک سال نیم پیش به صورت خیلی ناباورانه به بیماری سرطان مبتلا شده بود اولش فهمیده ترسیده اولین چیزی فکر کرده این بوده که بعد من پسرم چیکار میکنه و میگفت یه چیز جالب خودش بوده اطرافیان مادر و همسرش و بقیه رو دلداری داده چیزی یاد گرفته بود که بیمارای مثل یه مهمون ناخوانده میماند که چه بخواهیم چه نخواهیم باید ازش پذیرایی کنیم یه چیز عجیب دیگه طی 8 جلسه شیمی درمانی فقط 2 جلسه همراه داشته به دلیل داروهاش سنگین بوده بدون همراه نمیتونسته بره و بقیه جلسه ها بدون همراه حاظر شده حتی 30جلسه پرتو درمانی تنهایی رفته.
در آخر گفت هر روز امید به خودمون تزریق کنیم و از بیماری نترسیم و این بیماری بهش یاد داده که از هیچ کس چیز نترسه…
نفر دوم خانم خودآگاه
یه خانمی بود تجریهاش گفت از 29 ساله پبش که 25 سالش بوده دو فرزند کوچیک 4/5 و 2/5و فرزند سوم باردار بوده که همسرش و تمام تکیهگاهش بوده در تصادفی همراه پدر مادرش فوت میشه .
و میگفت در خانواده ایی بزرگ شده که پسرها در ارجعیت بودن و آزاد بود اجازه داشتن هر کاری انجام دهند دوچرخه سواری برن اما دختر خانمها اجازه نداشتن چون در آخر میخواستن کهنه شور بشن و از تنهایی اش میترسیده و همیشه میخواسته یه پشتیبان همراهش که همسرش 5 سال در کنارش بوده و دیگه تنهاش گذاشته و تحتتاثیر همین از دست دادن بیماری مختلف دچار شده همه اطرافیانش بهش گفتن هرچی شده شده باید الان به فکر بچه هات باشی و مراقب شون باشی اول دنبال بچهها بوده که بچهها حالشون بد نشه رفته پیش رونشناس و یک جمله زندگی من رو عوض کرده .گفت بهش هیچ ماجرایی در زندگی شما اتفاقی نیست هر اتفاق یا ماجرا آینهای هست برای این هست که درون شما رو بهتون نشون بده .
اینجا بود دیگه به خودش پرداخته و زیستن درست یاد بگیره دوباره دیدن یاد بگیره دوباره شنیدن رو یاد بگیره
و درسی که گرفته این بوده که اون احترامی از دیگران میخواسته اول از خودش شروع میشه و هر چه بیشتر به خودش بشتر میدیده دیگران بیشتر بهش میدیدنش و هر چه بیشتر خودش میشنیده بیشتر شنیده میشده توسط دیگران و هر چه بیشتر خودش رو در آغوش گرفته بیشتر در آغوش کشیده شده
نفرسوم افلیا فصیحی : روایت کردن قصههای شخصی
تعریف میکردن که در گذشت حوزه کاریش مهارت آموزی و حوزه کودک بود یه اتفاقی افتاد سال 1400 یه نفر 21 سال قبل باهاش همکلاسی اش بوده از طریق اینستاگرام ارتباط میگیره ماجرای داشته بودن یه سری اختلافات از گذشته که افلیا کنجکاور میشه این موضوع گذشته دوباره برسی کنه چون از دوره دبیرستانش مرتب خاطرات روزانه اش مینوشته به خاطر رفته دفتراهای خاطرات به سختی پیدا کرده که ماجرا براش روشن بشه از این بوده علاقمند شده به قصه های شخصی اش و خاطر نویسی روایت کردن
نفر چهارم آقای جاوید نظم جالبی داره مداوم داستانک نویسی و منتشر کردن
یه خاطرهای گفت بهمون که در گذشته یکی از همکارانش ازش پرسیده اگه دکتر نمیشدی چه شغلی رو انتخاب میکردی؟ در جواب دکتر جاوید بهش گفته یا مشاور یا نویسنده با خندهای بیشتر مزه تمسخر میداده باعث شد دکتر جاوید همین نوشته های جسته گریخته مینوشته کنار بگذاره ! تا اینکه با استاد کلانتری آشنا شده با آموزشها تمرین ها جذب داستان کوتاه شده
درباره شخصیت خودش گفت که چهرها آدم ها در ذهنش نمیماند چون یه همکار داشته 20 سال باهاش کرده یه دفعه ازش پرسیدن آقای فلانی ریش داره یا نداره و یادش نبوده و از خودش پرسیده چرا من اینجوریم به این نتیجه رسیدم آدم ها چهره نمیبینم و با قلبش میبینه
نکته اصلی گفتن ستون داستان کوتاه پایان شک آخر هست یه تغییر ایجاد کنه
نفر پنجم خانم بود پریسا مدرس زبان
پریسا اومد تجربه اش روزش چه تاثیر بر خلاقیت در نوشتن بهمون گفت
که نوشتن کار ذهنی هست و نویسنده اینکه ذهن خلاقی داشته باشه باید مرتب به ذهنش خونرسانی کنه پیادهروی مثل خون رسانی به مغز عمل میکنه
در آخر توصیه کردن به نویسنده هااز خودتون مراقبت کنید ورزش کردن تغذیه مناسب و پیادهروی که میتونه میتشن فعال پویا باشه برامون و همچنین پیادهروی هر بار چیزهای جدید بهتون نشون میده قبلا اصلا بهش توجه نکردیم
کلاس تمام شد این برام خیلی جالب جذاب بود که در آخر جلسه میرفتن و تجربه شون میگفتم جای تحسین داره.
و در آخر دوستان همراه باهم ارتباط میگرفتن از تجربیات شون میگفتن ساعت ارزشمند تکرار نشدنی تمام شد.
دیدگاهتان را بنویسید